lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

عروسک

به مهتا میگم : مامان جان یه کم از این خوراکی که میخوری به عروسکت (بهار) هم بده . یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم می اندازه و میگه: مامان این عروسکه الکیه نمیتونه بخوره که .... من: مهتا: ...
25 شهريور 1391

علو سلام آقا پلیسه !

مهتا خونه مامان جونش بود .من و بابا یاسر هم دنبال کارهای تعویض و جا به جایی خونه بودیم شب که رفتیم پیش مهتا مامان جون از کارهایی که مهتا کرده بود تعریف کرد :بعد از ظهر مهتا داشت حسابی شیطونی و سر و صدا میکرد عمو حمید که میخواست بخوابه بهش میگه : مهتا آروم باش من میخوام بخوابم اما مهتا دست بردار نبوده مامان جون میگه : اگه زیاد صدا کنی زنگ میزنم به آقا پلیسه . مهتا هم بی درنگ میره و گوشی تلفن و برمی داره و خیلی جدی شروع میکنه به صحبت کردن : علو سلام آقا پلیسه اینجا یه دختر شیطون داریم سریع بیاید عجله کنید ! و بمبی از خنده توی خونه منفجر میشه ...
20 شهريور 1391

خونه جدیده

کارتن های خالی رو از انباری آوردیم و وسایل خونه روداریم جمع میکنیم .گاهی مهتا می پرسه :چرا این کار رو میکنی؟  برای چی جمع میکنی؟ (بقیه در ادامه مطلب) کارتن های خالی رو از انباری آوردیم و وسایل خونه روداریم جمع میکنیم .گاهی مهتا می پرسه :چرا این کار رو میکنی؟  برای چی جمع میکنی؟ براش توضیح میدم که وسایلمون رو جمع میکنیم تا بریم یه خونه دیگه یه خونه جدید که قشنگتر و بهتر از این جاست . آروم آروم ذهن مهتا رو آماده میکنیم تا بتونه با این تغییر و جابه جایی کنار بیاد . توی کتابهای روانشناسی خوندم که جا به جایی خونه برای بچه ها خیلی سخته و زمان  می بره تا با شرایط جدید خودشون رو سازگار کنن. برای همین  یه اتاق جدید و قشنگ رو ...
19 شهريور 1391

از دست این دختر شیطون بلا !؟

                      دارم جارو برقی میکشم مهتا هم جارو برقی خودش رو آورده و کنار من هر کاری که انجام میدم اون هم ادای منو در میاره . یکدفعه دستش خورد به کلید جارو و خاموش شد نگاش کردم ببینم چی شده ؟ زودتر از من میگه : خدایا از دست این دختر شیطون بلا چی کار کنم من ؟! ببین چی کار کردم مامان ...
20 مرداد 1391

خدایا ناراحت نشو دیگه!!

                                 مهتا: مامان بیا باهم بازی کنیم . من: مامان جان اجازه بده نمازم رو بخونم بعد میام باشه ؟ مهتا :بیا دیده (با یه لحن خوشگل و سر کج) من: مامان اگه نماز نخونم خدا ازم ناراحت میشه و دوستم نداره مهتا سرش رو می گیره بالا و میگه: خدایا ناراحت نشو دیگه !!؟ ...
16 مرداد 1391

اذان گفتن مهتا

                    اوایل ماه رمضون بود سفره افطار رو چیده بودم . هنوز چند دقیقه ای تا اذان مونده بود . مهتا که رنگ و لعاب سفره به اشتها آورده بودش نشسته بود کنار سفره  . گفت :مامان بیا بشین بخوریم دیده !  گفنم : مامان هنوز اذان نگفتن نمیشه . باباش گفت: بابایی شما هم اگه میتونی صبر کن تا اذان بگن بعد بخور . مهتا که دیگه طاقت نداشت یه نگاهی به سفره کرد و بعد خودش شروع کرد به اذان گفتن . الله اکبر ... بعد شروع کرد به خوردن !!!؟ ...
10 مرداد 1391

تولد کفشدوزکی مهتا

  از قبل تصمیم داشتم که تولد دوسالگی مهتا رو کفشدوزکی بگیرم . مقدمات کار رو به همراه بابا یاسر انجام دادیم .(بقیه در ادامه مطلب)       از قبل تصمیم داشتم که تولد دوسالگی مهتا رو کفشدوزکی بگیرم . مقدمات کار رو به همراه بابا یاسر انجام دادیم . کارت دعوت شکل کفشدوزک درست کردیم و متن و محتویاتش رو با کامپیوتر طراحی کردیم . مقداری از تزیینات و از خواهرم گرفتم و با کمک خاله شیدا دامن تو تو برای دخملی درست کردیم و حسابی ذوق کردم روزتولد خاله شیدا و الینا جونی اومدن کمکمون و بابا یاسر با وسواس خاصی خونه رو برای تولد دخملش تزیین میکرد . کارها تموم شد و مهمون ها اومدن . یه جشن خودمونی اما خیلی گرم و دلچسب. ...
26 تير 1391

تو بی تربیت نیستی !

                                   نمی دونم مهتا از کجا این کلمه (بی تربیت ) رو یاد گرفته وقتی از کسی ناراحت میشه یا عصبانی میشه اونو به کار می بره . خیلی تلاش میکنم تا از زبونش بیوفته اما ... هرچی با مهربونی و زبون خوش بهش میگم فایده ای نداره . گاهی بهش اخم میکنم و مثلا باهاش قهر  میکنم  زود میاد و بوسم میکنه میگه : بقشید دیده نمیگم اما بازم فایده ای نداره . تا اینکه یکبار قول داد و باهم دست دادیم که دیگه این کلمه رو نگه .دفعه بعد وقتی از دست عروسکش  ناراحت شد  بهش گفت : تو بی تربیت نیستی !!!؟ بعد برگشت رو به من و گفت ...
20 تير 1391

اندر حکایت جدا کردن اتاق مهتا بانو

           دو شب است که بانوی ما در اتاق خویش میخوابد .بنده در کنار بالین ایشان اینقدر مینشینم وقصه لالایی می خوانم تا زبان به کام می چسبد و هنگامی که سکوت اختیار کرده و به خیال خام خویش گمان میکنم که دختری به خواب رفته و عزم رفتن میکنم به ناگه صدایی آرام میگوید :"مامانی بازم بگو "ودر این لحظه است که گویی ظرفی از آب یخ بر سر اینجانب می ریزند وزیز لب زمزمه میکنم این قصه سر دراز دارد . ودر آخر خداوند منان را شاکرم که بالاخره تلاشمان  در این امر طاقت فرسا به ثمر رسید و خستگی از تنمان زدود . ...
19 تير 1391